راهی از گورستان
نوشته : داکتر حمیدالله مفید نوشته : داکتر حمیدالله مفید

اواخر خزان بود ، شب خیمهء قیر فامش را زود تر از همیشه گسترید و تاریکی همه جا را به آ غوش کشید . هوا طوفانی وپر غو غا بودو باد مانند ا ژدهای زخمی نفس های  ممتد وطولانی  می گشید و برگ های پر پر شدهء زرد درختان را بدون هدف ومقصد اینطرف و آ نطرف می برد ، از سرگردانی برگها که بلا وقفه ادامه اشت ، نجوا های دلخراشی   بر می خاست   .

غلام رضا با عجله گام بر میداشت ومی کوشید ، تا راهش را غلط نکند ، یکباره ایستاد وبه چهار طرف خود نگریست . باخود گفت :

(( او خدایا ! امروز ای راه چقدر طو لانی شده ، هرچه منزل می زنم نمی رسم )) .

بطرف آ سمان که آنرا ابر سیاه بدون انتها پوشا نیده بود نگریست  ، وبا خود ادامه داد:

(( اگر باران ببااره چه خات کدم ، چطری خودام نگرفتیم پناه به خدا ! بی جهت به مهمانی رفتم ، باز چرا زود تر نبرآ مدم  . که دیر کدم ، خدا ده نصیبم روز خوشی ره نکده ، تا که بود ده روسیه از دست ما فیا وپولیس روز گارم تیره وتار بود . حالیکه با هزار مشکل به جرمنی رسیدم ، اینجه ام تقدیر کتی مه یاری نکد دگه پناهنده ها ره در چی جاه های خوب دادند ما ره ببین که ده یک هایم کلیسای متروک انداختن وام ده داخل یگ گورستان قدیمی . حالی باید از داخل ای گورستان سبیل مانده ام بگذرم .))

به ساعت اش که هشت شام را نشان میداد نگریست . وسپس افزود :

(( اگر پنج دقیقه زود تر می برآ مدم و آخرین سرویس ره میگرفتم  ، حالی ده خانه می بودم . )).

چشمان میشی بزرگش را که به چهره غلام رضا زیبایی ویژه میبحشید مالید و به کوره راهی که به سمت گورستان میانجامید ، خیره شد . دستمالش را بیرون کشید ، نخست عرق تالاق بی موی سرش پس از آن جادهء پیشانی فراخش را که تا حال حتا یک خط چملکی پیری در فر اخنای آن نیفتده بود ، پاک کرد . گر چه  کوله بار چهل وپنج سالگی بر شانه هایش گرنگی نمی کرد اما تالاق تاس اش او را پیر تر نشان میداد بر عکس روی وبدن پر موی داشت .گویی مو های سرش بر شانه ها، گردن وسینه اش ریخته اند . قد متوسط بلند وچهزهء جذاب مردانه داشت .

هوا مثل گور تاریک شده بود ، همینکه غلام رضا پایش را داخل محوطه گورستان گذاشت تند باد عجیبی  وزید ومقداری برگ های خشکیدهء درختان را بر سرو روی او پاشید . زوزه ها ی وحشت انگیز ی ازدل زخمی باد بر میخاست . اگر چه غلام رضا این راه را بار ها پیموده بود وحتا نام سنگ نبشته های برخی از سنگ های گور ها  را میدانست  با آ نهم احساس میکرد ، که در این گو رستان برای اولین بار داخل می شود . گرنگی ووزنی عجیبی در وجودش رخنه کرده بود . با عجله گام بر میداشت . هنوز چند قدمی نرفته بود ، که آ واز دویدن پای حیوانی در تاریکی توجه او را بخود جلب کرد . اندیشید که شاید کدام سگ ویا پشک ولگرد باشد ، ولی دفعتا بیادش آ مد گه اینجا آلمان است وسگ وپشک کوچه گشت اصلا وجود ندارد . این سو وآ نسو را با کنجکاوی نگریست ، در بین بوته های که هنوز کاملا نخشکیده بود متوجه دوچشم روشن وبراقی شد که اورا بگونه عجیبی زیر مراقبت دارد . گرمی بیموردی را در سرا پایش احساس کرد . پایش را بشدت به زمین کوبید ، که اگر کدام حیوانی باشد فرار کند . ولی چشمها رق رق بسوی او میدیدند واصلا پلک هم نمیزدند . با سرعت به راهش ادامه داد . وبا عجله گام بر میداشت . امیل تمرکز مغزیش پاره پاره شده بود . گاهی بیاد بلا ها ، مادر یال، شیشک ، ببلو ،جن وپری  می افتاد وزمانی دامن دعا و توکل را قایم میگرفت . آهسته آهسته احساس کرد که همه قصه های افسانوی که در دوران کودکی شنیده بود زنده شده ودر برابر چشمانش به رقص درآ مده اند قصهء مرد آزمای را که در گورستانها پیدا میشوندودر بچگی از دهن پدر کلا نش شنیده بود . بیاد آورد، ترسید . موهای بدنش راست شدند   . هر چی که دعا وورد را بلد بود یکی پی دیگری خواند ، وخودش را دلداری داد احساس کرد که دو باره جان می گیرد . با خود اندیشید که قصه های دیو ، پری ومرد آزمای قصه های خیالی وکهنه هستند . باز آ نها قصه های اند که در وطن خودش ارزش داشتند  اینجا اروپا است و دراروپا مادر یال ، شیشک وبلا پیدا نمی شوند.

با همه حال تلاش می کرد تا راهش را اشتباه نرود .متوجه شد که هنوز به قبرستان مسلمان ها نرسیده است . به دویدن  شروع کرد . در این هنگام بوی سوختگی چوب ، ذغال وبریان شدن گوشت به مشامش رسید . ایستاد و با خود گفت : یعنی چی؟ ای دیگه چیس ؟ مگر اینجه کدام مرده هندو ره میسوزانن ؟ باز چرا در ای وقت شب . یا کسی کباب میکنه ! نکنه مرده ها زنده شده باشن ؟

این همه پرسش ها مثل برق   از برابر چشمانش رسم وگذشت میرفتند. وبرای آ نها دیگر هیچ جوابی نداشت . دفعتا بیاداش خطور کرد که امروز شب جمعه است وارواح مردگان به دیدن فامیل های شان میروند . دو باره ترس در سرا پایش پیچید . ونزدیک بود که اورا پای پچلک بدهد که ایستاد با خود گفت : اگه مرده یی ره بی کفن یا با کفن ببینه سکته میکنه .

غلام رضا به این باور بود که روی مرده نحس است تا حال روی هیچ مرده ای را ندیده بود .حتا روی پدر مرحومش را از ترس دیده نتوانست   . وقتی که طفل بود ومرده ای را از برابر اش می بردند   دستا نش را در سرش می گذاشت که سایه یی مرده با لای سرش نیفتد. از مرگ ومردن خیلی میتر سید .

غلام رضا به سرعت خود افزود بلند ، بلند آ واز میخواند که تا هم ترس اورا برباید وهم آ واز های مرموز را نشنود . متوجه شد که آ هنگ مرحوم استاد سر آهنگ را که یکی از رباعی های آ ن چنین است زمزمه میکند :

به گورستان سفر کردم صباحی         شنیدم ناله وفریاد وآهی

شنیدم کلهء با گور می گفت             که این دنیا نمی ارزد به کاهی

از خواندن آ هنگ صرفنظر کرد زیرا از آ ن بوی مرگ وگورستان می آ مد . هر چی کوشید تا کدام دو بیتی ویا رباعی دیگری بر زبانش جاری شود نمی شد که نمی شد از خیر آ هنگ خواندن گذشت .  دفعتا آهنگی توجه اورا جلب کرد . آهنگ به نظرش آشنا می آمدولی هر قدر کوشید آنرا تشخیص داده نتوانست.هر چی تند تر راه میرفت آهنگ بلند تر به گوشش میر سید . با خود گفت :

(( خدا یا ! ای دیگه چی مصیبت اس . آهنگ در ای وقت شب در گورستان ؟ وام چی اهنگی نه غربی ونه شرقی !))

اهسته ، آهسته آ هنگ را تشخیص داد . شبیه آ هنگ های مذهبی هندوان بود با خود اندیشید :

آهنگ مذهبی هندوها درای وقت شب باز در ای گورستان چی میکنه   پروردگارا به دادم برس  !

غلام رضا حالا درست به یک چهار راهی رسیده بود نمیدانست به کدام طرف برود به مغز خود فشار آورد بخاطرش ا مد که این راه ، راه همیشگی اوست ، اگر بطرف چپ دور بزند واز قبرستان مسلمانها بگذرد، بعد از پنج دقیقه به هایم ( کمپ پناهندگان) می رسد . خواست تا بخاطر ناشنیده گرفتن آ هنگ مر موز دو باره آ هنگ بخواند ، همان

 آ هنگ وهمان رباعی به زبانش می آ مد وبس  با آ نهم آ نرا بلند بلند خواند . ودویده دویده به راه خود ادامه داد .

دفعتأ ایستاد . متوجه شد .که در بیست قدمی قبر ستان مسلما نها رسیده است وچند نفر که لباس های سر تا پاسفید مثل کفن به تن دارند در برابر چشمانش ایستاده ورق ، رق بسوی او مینگرند. (( خدایا ! مرده ها از گورها برخاسته اند )) زبانش تتله شد متوجه شد که یکی از آ نها نام اورا صدا می کند . با خوداندیشیدکه شاید اشتباه میکند .چشمانش را بست ، آنها را مالید ودوباره باز کرد نخیر درست میبیند مرده ها از گور ها بر خاسته ودر برابر چشمانش ایستاده اند . این آ خرین جملاتی بود که در خیا بان مغزش رسم وتعظیم کردند . عرق از سرورویش روان شد ، گرمی عجیبی را دروجودش احساس کرد خواست تا به آ نها جواب بدهد که ضعف کرد ، از حال رفت وبر زمین افتاد .

چند لحظه پس احساس کرد که دوباره آ واز کسی را می شنود ، آواز نا آشنا که به او هلو هلو میگوید  شگفت زده شد . کوشید تا چشمانش را باز کند مگر نمی توانست . با خود اندیشید . (( شاید نکیر ومنکر اند واز او پرسان وجویا ن می کنند  .)) .هلو هلو گفتن ها دو باره تکرار شد . اینبار با هزار دشواری چشمانش را باز کرد . دید که دو نفر مرد با جمپر های سرخ ولباس های سفید با لای سر ش ایستاده اند. در این هنگام آ واز آ شنایی توجه او را بخود جلب کرد ، که پدر پدر می گفت . رویش را بسوی آ واز گشتاند وپسرش غلام علی را دید با دیدن ا و دم در وجودش دمید و شادمان گشت . ودو باره سر گپ آ مد .وسر جایش نشست . از دهنش لوله های اکسیجن را بیرون کردند . پرسید گه چی گپ شده ؟ و چرا اور ا اینجا آ ورده اند . ؟

بلبیر سنگ همسا یه شان که از هندو های افغان بود به پاسخش گفت :

(( رضا خاان ! امروز جشن دیواری ما هندوها اس ، که ما اوره در گور ستان دور ازچشم مردم تجلیل میکدیم یک کست مانده بودیم کباب میکدیم وشراب میخوردیم که شما ره دیدیم خاستیم که از شما دعوت کنیم که ده جشن ما شر کت کنین  تا نامتانه گرفتیم  صایب ضعف کدین . اینه چهار نفره شماره ده هایم آوردیم وداکتر ها ره خبر کردیم صایب بلا بود و شکربرکتش نی ... )) . بیچاره غلام رضا از خجالت رنگش سرخ شده بود ودر دل از اینکه از گیر ملک الموت رهیده بود میخندید .

 پایان      

 

  هامبورگ 6-4 -1996    

 

 

 

 

 


October 28th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان